كلاغ سفـــــــيد

حسـين جـاويــــد

كـلاغ ســــــــــــفيد
به: محمدرضا گودرزى
آن كلاغ سفـيد كه دوسال آزگارروى شاخه درخت بيد حياط خانه مان مى نشست وصداى قارقارش هميشه بلند بود، پدرم بود ومانمى دانستيم. دراين دوسال، چندين بارتلاش كرديم كه كلاغ راازآنجادور كنيم،اماموفـق نشديم. حتى يكباربرادرم ميخواست باگلوله تفـنگ شكارى اش كلاغ راازپادرآورد،امامادرم نگذاشت. مىگفت:"ازهمان روزى كه سروكله ى اين كلاغ پيدا شد، پدرتان گم شده.اگربلايى سراين كلاغ بياوريد، ممكن است دوباره يك نفـرديگرراسربه نيست كند."
فـقـط مادرم نبود كه مخالف كشتن كلاغ بود؛ تمام كسانى كه كلاغ رامى ديدند، سفيدى عجيب پرهاى كلاغ بهت زده شا ن مىكردوتنها چيزى كه به ذهنشان مى رسيد اين بود كه اين كلاغ شوم است وبه هيچ وجه نبايد آزارى به اورساند.تنها من وبرادرم بوديم كه اصراربركشتن كلاغ داشتيم، امابعدازمدتى برادرم مخالفت كرد. شش، هفت شب نخوابيده بود وكلاغ رازيرنظر گرفته بود.ازوقتى فهميد كه كلاغ ، حتى شب هاهم روى درخت مىنشيند وبدون آب وغذازنده مانده ترس برش داشت.روزى هزار مرتبه خداراشكرمى كرد كه آن روزمادرم نگذاشته بود به كلاغ شليك كند. فكرمى كردم اين ماجرا لااقل چهارصد، پانصدسا ل- يعنى به اندازه عمركلاغ-ادامه داشته باشد. تازه اگرعمرش، مثل همه خصوصياتش، باكلاغ هاى ديگر تفاوتى نداشت. اماديروزبالاخره طلسم شكسته شد.هوا گرگ وميش بود كه با فريادهاى پى درپى مادرم ازخواب بيدار شديم.دانه هاى درشت عرق صورت گردش را- كه مثل صورت گربه بود- پوشانده بود وموهاى سفـيد حنابسته اش، روى سرش سيخ شده بود.هرچه سعى كرديم، آرامش كنيم، نشد.همانطوردررختخوابش نشسته بودوچشمان ريزش را-كه برخلاف چشمان گربه، درخششى نداشت- به نوبت به من وبرادرم مى دوخت. تا وقتى آفـتاب نزده بود، حتى يك كلمه هم نگفـت.ماهم نشسته بوديم ونمى دانستيم كه بايدچكار كنيم.
هواكه روشن شد، برخاست ومستقـيم به سمت تفـنگ شكارى برادرم كه به ديوار آويزان بود، رفت. تفـنگ رابرداشت ودويد به حياط. من هم بلند شدم وهراسان دنبالش رفتم. مى دانستم كه طرز استفاده ازتـفـنگ را نمىداند، اماباز هم مى ترسيدم. وقتى كنارش رسيدم، ديدم تفـنگ را به سوى كلاغ نشانه رفـته ومى خواهـد شليك كند، اما نمى تواند. تفـنگ راازدستش كشيدم و فريادزدم:"معلوم است چكار مى كنى؟"
حرفى نزد، امابه سويم حمله ورشد تاتفـنگ راازدستم بگيرد. من كه تاآن موقع، معتقـد بودم كه بايد كلاغ را بكشيم، داشتم ناخواسته با نظرخودم مخالفت مى كردم. مادرم بارديگرسعى كرد تفـنگ رااز دستم بگيرد، اما وقـتى نتوانست، به گريه افـتاد وبالاخره گفت:"بكشيم ...، بايد بكشيمش". دراز كشيده بود روى زمين وزاروزار گريه مى كرد. دستم رازير كمرش انداختم. يله كه شد گفتم:"تو بگوچه شده، من خودم مى كشمش"
برادرم كه دراين مدت ازپشت پنجره اتاق ماراتماشا مى كرد، باليوانى آب به حياط آمد. آشكارا مىلرزيد. آب رابه زور درحلق مادرم ريخت ودوباره برگشت به اتاق. مادرم هنوز همانطورروى زمين دراز كشيده وزل زده بود به كلاغ. جورى نگاهش مى كرد كه انگار اولين بار بود مى بيند ش. تفـنگ رابه دست ديگرم دادم وراه افتادم طرف اتاق. هـنوز پايم راداخل نگذاشته بودم كه ديدم بلند شد وآمد به سمت من:-"بايد بكشيمش، خودش گفت، به خدا خودش گفت."
گفتم:"چه ميگويى؟ زده به سرت. كى گفت كه بايد بكشيمش؟"
افتاد به پاهايم وزد زير گريه:"پدرت، پدرت گفت، صبح."
برادرم همانطور كه به سيگارش پك مى زد، به طرفـم آمد وگفت:"بگذارببينم چه مى گويد، چرا اين طور مىكنى؟"
سيگاررااز دستش گرفتم ودو، سه پك عميق زدم. مادرم درميان گريه، خوابى راكه ديده بود براى برادرم تعريف مى كرد. خود رابى توجه نشان مى دادم اماداشتم به دقـت صحبت هايشان را گوش مى كردم.
مادرم مى گفـت كه ديشب، پدر- درحالى كه سرش روى بدن همين كلاغ سفـيد بوده – پرواز كنان به سمت اوآمده وگـفـته كه بايد كلاغ – يعنى خودش- رابكشيم. بعد دوباره پرواز كرده وروى شاخه درخت بيد نشسته است.
حرفهاى مادرم كه تمام شد، گريه اش هم قطع شد. برادرم به سويم آمد وبى انكه چيزى بگويد، دوباره به اتاق رفت. رنگش سفـيد شده بود- حتى سفـيد ترازمادرم- انگار خون دربدنش نبود. صداى كشيدن گلنگدن كه درحياط پيچيد، باز پشت پنجره آمد وبه تماشاايستاد. مادرم هم لبخند زنان بلندشد وشروع كرد به رقصيدن. بى توجه به سمت درخت بيدرفتم ومگسك راروى سركوچك كلاغ - كه باهربار قارقاركردن، جابجا مى شد- نشانه رفتم. انگار كلاغ هم چيزهايى فهميده بود كه صداى قارقارش بلندترشده بود.
دستم مى لرزيدودردايره كوچك مگسك، سركلاغ، برگهاى زردوسبزدرخت بيد وابرهاى سياه، جا عوض
مى كردند. ماشه راچكاندم. رقـص مادرم قطع شد وبرادرم هم به حياط دويد.كلاغ روى شاخه نبود. رفتم وباغچه ى زيردرخت بيد را گشتم. درگوشه ى باغچه، كلاغ سياهى راپيداكردم. گلوله اززير بال چپش وارد شده بود وازكنارچشم راستش بيرون آمده بود؛ بدون اينكه حتى يك قـطره خون روى بدن كلاغ باشد. اگر انگشت سبابه رادرسوراخى كه توسط گلوله ايجاد شده بود مى كردى، مى شد كلاغ رادور دست بچرخانى. پاهاى كلاغ راگرفتم وبلندش كردم. چشمشان كه به كلاغ افتاد، قيافه هايشان تماشايى بود. از تعجب دهانشان باز مانده بود وازترس مثل بيد مى لرزيدند.كلاغ راوسط حياط انداختم ونشستم روى سكوى جلوى اتاق.
***
كلاغ راهفت بارغسل داديم وجاى گلوله وسوراخهاى ديگر بدنش راكافـورزديم. تكه اى ازكفـنى راكه پدرم سه سال پيش – يعنى يك سال قـبل ازگم شدنش – براى خودش تهيه كرده بود، بريد يم وكلاغ راكفن پوش كرديم. بعد مادرم جلوايستاد ودوركعت نماز ميت خوانديم. ديروز هـم مادرم مجبورم كرده بود كه دوركعت نماز بخوانم. مى گفت چون به جسد كلاغ دست زده اى، واجب است دوركعت نماز بخوانى. نمازكه تمام شد تاتاريك شدن هوامنتظر شديم. مادر مى گفت:"نبايد كسى متوجه كارهايمان شود." به همين دليل بود كه كلاغ را شب به گورستان برديم. هيچ از اين كارها خوشم نمى آمد اما مجبوربودم.
پاسى ازشب گذشته بود كه جسد كلاغ راازيخچال بيرون آورديم. مادركلاغ رازيرچادرش مخفى كرد وبرادرم هم بيل وكلنگ كوچكى برداشت. تنها من بودم كه دست خالى بودم. چند قدم جلوتر ازآنها مى رفـتم ووانمود
مى كردم كه اصلا نمى ترسم . درراه همه اش فكر مى كردم برادرم كه روز روشن با آوردن اسم مرده ، خودش راخراب مى كرد، چطوراين همه خونسرداست. انگار مادرم هم نترسيده بود. تند وتند راه مى آمد وزير لب چيزهايى زمزمه مى كرد كه نفهميدم چيست. خيلى طول نكشيد كه به گورستان رسيديم.چشمم كه به سنگ قبرها افتاد، هيبت گورستان وتاريكى وسكوت شب بدنم را به لرزه انداخت. سعى كردم كه سال تولد ومرگ مرده هاراازروى سنگ قبرها بخوانم تا سرگرم شوم. سه، چهارتايى بيشتر نخوانده بودم كه برادرم صدايم زد.
كلنگ رابرداشته بودوداشت گودال حفرمى كرد.ازمن خواست كه بابيل خاكهارابيرون بريزم. مادرم كلاغ را روى زمين گذاشته بود وكنارقبرى فاتحه مى خواند.دقت كه كردم، ديدم قبر برادرش است. همان كه دوسال پيش، شب صحيح وسالم خوابيد وصبح ديگر بلند نشد. آخرهم معلوم نشد چرا.
گودال، نيم مترى عميق نشده بود كه يكدفعه صداى فش فش وحشتناكى به گوشمان خورد.هردو ترس خورده عقب پريديم وفريادهاى ناخودآگاهمان را شنيديم. ماردرازوقطورى چنبره زده بود درون گودال. مادرچشمش كه به مارافتاد، چادرراازسررهاكردوباسرعتى كه باپا دردهاى هميشگى اش جور درنمى آمد، درتاريكى شب گم شد. من وبرادرم زل زده بوديم به مار وسر جايمان خشك شده بوديم.
صداى فش فش دوباره مار كه بلند شد، بى اراده شروع كرديم به دويدن.ديگرنه جاده خاكى وسنگلاخ گورستان را مى ديدم ونه صداى ناله هاى شبانه جيرجيرك هارا مى شنيدم. فقط سايه مبهم برادرم بود كه جلوى چشمانم ورجه ورجه مى كرد وپشت تصوير مار، مخفى مى شد.
برادرم افتاد وروى زمين ولو شد. نفهميدم بلند شد يانه. مثل گورخرى كه يوز پلنگى تعقيب اش كرده باشد،
مى دويدم. هواگرگ وميش بود كه به خانه رسيدم. مادرم مى رقصيد وپدرم با ريش هاى بلندوچهره ولباسهاى خاك آلود، روى سكوى جلوى اتاق نشسته بود وبا چشمان وق زده اش به من نگاه مى كرد.





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31286< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي